اَللّهمَّ عجّّل لِّولیکَ الفَرَج

سخن شهید؛ مصطفی چمران: «خدا که می‌بیند.»

خاطره‌ای درباره شهید مصطفی چمران

خاطره همسر شهید مصطفی چمران از وی:

یادم هست اولین عید بعد از ازدواج‌مان – که لبنانی‌ها رسم دارند دور هم جمع می‌شوند – مصطفی موسسه ماند، نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟» مصطفی گفت «الان عید است. خیلی از بچه‌ها رفته‌اند پیش خانواده‌هاشان. این‌ها که رفته‌اند، وقتی برگردند، برای این دویست، سیصد نفری که در مدرسه مانده‌اند، تعریف می‌کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه‌ها ناهار بخورم، سرگرم‌شان کنم که این‌ها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.» گفتم «خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ نان و پنیر و چای خوردید.» گفت «این غذای مدرسه نیست.» گفتم «شما دیر آمدید. بچه‌ها نمی‌دیدند شما چی خورده‌اید.» اشکش جاری شد، گفت «خدا که می‌بیند.»

 

بخشی از کتاب نیمه پنهان ماه ۱: شهید مصطفی چمران، انتشارات روایت فتح


مطلب مرتبط: معرفی کتاب نیمه پنهان ماه ۱: شهید مصطفی چمران

مطلب مرتبط: معرفی کتاب جستجوگران نور (روایتی از تازه‌مسلمانان آمریکای لاتین)